آهوی قلبم را
به دست خیالت میسپارم
از غربت چشم های من
تا آشنای حریم تو
بی چتر
مرثیه باران را
برای بیقراری خاطراتم میخواند
و قدم به قدم
دلتنگی تو را روی پنجره ها فریاد میزند
شهر در ازدحام عشق تو
جای پاهایت را گم میکند
و دست های خالی آهو را
به ثانیه هایی دیگر
ساعاتی دیگر
روزهایی دیگر میسپارد.
تمام کن این خیال ناامید را
نکند دوباره دست هایم را نگیری…
“سمانه اسحاقی”