در ژرفای تنگ ترین روزنه های قلبم بیتاب کسی هستم که هوای یک لحظه نبودنش، روح را از تنم میگیرد و شعر را از قلمم… خیال نبودنش به کابوس سیاهی می ماند که سپیدی شعرهایم را از لحظه هایم میگیرد… در را که می بندد دنیا به رویم چشم می بندد… و من میمانم و تنهایی. و یک دنیا بغض که بیتاب شکستنند…
انگار حکایت سفر کرده بودن تو تمامی ندارد… انگار حکایت دلتنگ بودن من تمامی ندارد… انگار حکایت عاشقی ما تمامی ندارد…