احساس خطر میکنم خدا. چیزی از دلم کنده شده. چیزی که رنگ دست های تو را داشت. و دست های من در هیاهوی دنیایی که رنگ زمستان دارد گم شده است…
کوتاه بیا از دیوار قلب پرتردیدم! من لجبازترین فکرها و قدم ها را هم داشته باشم، موهایم به هوای تو گره خورده. من توانمندترین آدم هم باشم تو که میدانی تماما یک شورنابالغ است…
احساس خطر میکنم خدا، “مرا از دست خودم نجات بده”. خطر گم شدن در کمین رویاهایم است…
“سمانه اسحاقی”