درد در استخوان های صبرت تکثیر می شود
و تو که در همهمه ی چشم های سفید
و قلب های سیاه می شکنی
هرقدر هم ناله کنی
لالایی هایت از گوشم نمی رود
هر قدر چشمت خشکیده باشد
آفتاب نگاهت از چشم هایم نمی رود
نشکن مادرم
نشکن که من
سفر را به عشق تو صبر کرده ام…
.
“سمانه اسحاقی”