بر سر پیمان تو
دل به باد داده ام و تن به دشت
بهای داشتن تو
مردن هزاران رازقی تشنه است
کنار رود انکار
وقتی زمان
برای کودکانش مرا تکه تکه میکرد
…
تو را در خون
تو را در درد
تو را در زردترین حادثه هم دوست دارم
حتی اگر
هیچ حافظه ای صبح را به یاد زمین نیاورد