شب میلاد آقای سرزمین من است و دلم عجیب گرفته… پاره های قلبم با بغض و شادی از صحن حریم امنش با من تماس گرفته اند تا قلب مرا پرنده کنند… تا شاید یادم برود خراسانی ام و در این شب زیبا از آقای سرزمینمان چقدر دورم…
اینجا… میان غربت شهری که گنبدهای فیروزه ای زیبایش هرگز نتوانسته طلای گنبد تو را در ذهن من کمرنگ کند، گاهی به تو که فکر میکنم بیشتر احساس غربت میکنم. اینجا هر وقت آدم ها و مترسک هایش غربت را به لحظه هایم می پاشند قبل از هر کس به یاد تو می افتم. غریب تو نیستی… غریب منم که از کاروان تو دور مانده ام…
غریب منم که آنقدر از خودم دورم که گاهی یادم می رود مسافرم…
غریب سجاده من است که لب طاقچه دنیازدگی ام بیتاب است…
غریب قلب من است که از زلال آسمان دور مانده…
غریب دست های من است که مدت هاست ضریح تو را لمس نکرده اند…
غریب دست های من است که مدت هاست ضریح تو را لمس نکرده ..
و قلب کویری ام که در عطش باران عاشقانه هایت دست و پا می زند..