تو بیماری
و من
تمام حوصله های سرگردانم
به تاراج طوفان این زرد بی شکیب
در دست خشک شاخه ها می میرد
رعد دمادم
با پنجه های لرزانش
قلب مرا به دیوار خالی پشت لحظه ها میدوزد
و چکاوکی می میرد
چکاوکی که ساز تو را آواز میکرد
سمانه اسحاقی
تو بیماری
و من
تمام حوصله های سرگردانم
به تاراج طوفان این زرد بی شکیب
در دست خشک شاخه ها می میرد
رعد دمادم
با پنجه های لرزانش
قلب مرا به دیوار خالی پشت لحظه ها میدوزد
و چکاوکی می میرد
چکاوکی که ساز تو را آواز میکرد
سمانه اسحاقی
آسمان سفره دلش را باز کرد
من! باریدم
از الفبای خسته یک زخم
که سهمگین ترین واژه ها هم نتوانستند
درد این دل خسته را
به گوش ابرهایش برسانند
سمانه اسحاقی
دوستت دارم
رمز شورش دلم بود
که یک روز پاییزی
از دست عقلم رفت
حالا فهمیدی به چه جرمی
سال هاست اسیر عشق توام؟
سمانه اسحاقی
خاطره ها
این دست های بی مروت زندگی
چنان گلوی واژه ها را میفشارند
که دفترم
پر شده از بغض های دلتنگی
کاش میفهمید
کسی اینجا هنوز
برای لبخندش تقویم را چنگ میزند
سمانه اسحاقی
ز وقتی رویاهایم
از دست رفتن تو سکته کرده اند
تصمیم گرفتم خودم را ترک کنم
آه لعنت به افیون این احساس
هر بار که ترک میکنم
چشمانت دوباره بساط میکنند
سمانه اسحاقی
صدای پای تو
قیام پروانه هایم
تلاطم موج هایی که به یک باره با ساحل قلبم هم آغوش می شوند
چشم هایم را میبندم
شعر از لب های تو
روی گونه هایم میغلتد
آرامش این زندگی را
با تمام آرزوهای آدم ها عوض نمیکنم
سمانه اسحاقی
چشم هایم که به زمین باز شد
تازه فهمیدم احتمالا من
وارث اتفاق بدی در آسمان بوده ام
گریه کردم
زمین بیشتر مرا درآغوش کشید
غمگین تر شدم
از سطرهای این هجرت اجباری
تا درهای آسمان راهی وجود نداشت
سری به رازقی ها زدم و روی گلدسته ها نوشتم:
پروازم آرزوست.
اذان در آسمان پیچید
خدا کنار نقطه من نقطه ی دیگری گذاشت
و آمدی…
صدای بال کبوترها آسمان را پر کرد
من و تو اول خط بعد پرواز را شروع کردیم
سمانه اسحاقی
ثانیه هایم را به تو دخیل میکنم
شکوه عظیم اقاقی ها.
از عمق این شب
تا روشنای لحظه هایم
فقط چند الغوث دیگر مانده
وقتی
تو غیاثی و این شب
روشن ترین قدر مستغیثین
“سمانه اسحاقی”
دلم که می گیرد
عادت کرده ام جلوی چشمان قاب عکست
سر بغض ها را میبرم
و چند خط اشک
روی نامه های پست نشده ام می میرم
و تو همچنان لبخند میزنی…
سمانه اسحاقی
پشت تنهایی های غریبم
شجره نامه آرزوهایم را مرور میکردم
از وقتی یادم می آید
شب های دنیایم
پر بود از رویای روزهای روشن
نسیم
برای پروانه هایم
خبر از شقایق هایی می آورد
که داغ دلتنگیشان را بر پیشانی داشتند
پنجره هوای بهار را در رگ های اتاقم میدمید
و من هوای مهمان ناخوانده ای در سر داشتم
که مرا به آسمان بپاشد
چکه کنم از ابرها
ببارم روی بوسه هایش
…
تا اینکه تو آمدی
از شرقی ترین آرزویم تابیدی
زمین آرام گرفت
و زمان به تقدس عشقت قیام کرد
آسمان را نشانم دادی
و پرنده هایی که فقط پرواز را میفهمیدند
گلدسته ها در گوش رازقی ها اذان گفتند
دست هایم را در دست تو گذاشتم
ابرها پشت سرم باریدند…
سمانه اسحاقی
.
کلیه اشعار و متون وبلاگ متعلق به سمانه اسحاقی می باشد و هرگونه کپی برداری یا استفاده از آن بدون ذکر نام شاعر، پیگرد قانونی دارد