شعر ⇽ تقلب
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۷ بهمن ۱۳۹۴
قبولی من قطعی بود
تمام تو را حفظ بودم
راه مدرسه عشق را
هزاران بار
خسته رفته بودم
و ناامید برگشته بودم
تمام کتاب های قلبت را خوانده بودم
قبولی من قطعی بود
بگو کدام متقلبی جای مرا گرفت؟
من به رای چشمان تو اعتراض دارم
شهر را به آتش خواهم کشید
کمی صبر کن
مخمل چشم هایم انقلاب خواهند کرد
“سمانه اسحاقی”
ارسال نظر
شعر ⇽ و من عاشق خدا می شوم…
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۲۲ تیر ۱۳۹۴
دست هایم را میگیری
بالا می آیم از خودم
سرانگشتانت را میبوسم
آرام میگیرم
میان امن آبی آغوشت
خسته از یک عمر
هم قدمی باد
با پرده های اتاق دنیایم…
برای آسمان ستاره میپاشم
ماه بر پیشانیم سجده میزند
و خورشید
در چشم هایم طلوع میکند
در قلبم مینشینی
و من
پروانه تر از قیام فرشته ها
عشق را به رستاخیز میکشانم
جوانه میزنم
سربلندتر از گندم
آدم حوایش را هم به من میبازد
من شکوه قدرت تو هستم
مرا به بهشت وعده نده
بهشت حقیقت کوچکیست
وقتی تا مثل تو شدن تنها دو قدم مانده!
ارسال نظر
شعر ⇽ من…تو
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
از دست های تو
تا قلب من
هزاران پرنده ی بیتاب
عشق را پرواز می کنند
پلک میزنی
و چشم های من خورشید می شود
تا بتابد
به زمینی که
زیر گام های من و تو
آسمان را در آغوش گرفته است
سمانه اسحاقی
۰۲/۰۲/۹۴ – ۲۳:۵۰
ارسال نظر
شعر ⇽ آیهان(پادشاه ماه)
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۹ اسفند ۱۳۹۳
برای پسرک خواهرم که تنها چند ساعت از متولد شدنش می گذرد:
روی خط آسمان
پا میگذاری
بارانی تر از ابرهای بهار
زمین به اشک های شوق زمان گل میزند
و زمستان را
شرمسار قدم های تو می کند
و تو
که معصوم تر از آیه های بندگی
عشق را
با هزاران رنگ بی بدیل
رج میزنی
روی فرش بی رنگ ثانیه ها
حالا خورشید
در چشم های تو
تسلیم می شود
و تو که ماه تر از هر چهارده ای
تاج آسمان را به سر می گذاری
و هزاران ستاره ی شیدا
به گلبوس دست های تو می آیند
تا زمین اعتراف کند تو را “آیهان”!
سمانه اسحاقی
۹۳/۱۲/۰۹ ساعت ۱۱:۱۵ ظهر – اصفهان
ارسال نظر
شعر ⇽غ مثل…
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۳ بهمن ۱۳۹۳
غ مثل غربت
زیر آسمانی که بارانی نیست
حتی وقتی همه ی دنیایت ابر است
غ مثل غربت
وقتی غروب شهر
برای گم کردن خورشید
ماه را بهانه می کند
و ستاره ها بی خبر از دسیسه ی روز
شب را می پرستند
غ مثل غربت
وقتی فانوس چشم هایت
شب هیچ جاده ای را روشن نمی کند
و هیچ بوق ممتدی
جاده را به تو یادآوری نمی کند
غ مثل غربت
وقتی گم می شوی
بین غرور خاطراتی که
نوستالوژی های دیروزش
جان پروانه های امروزت را می گیرد…
۳ بهمن ۹۳ – اصفهان
ارسال نظر
شعر ⇽ هفتاد و دو خط اشک
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۱۴ دی ۱۳۹۳
شعر زیر در جشنواره ملی هفتاد و دو خط اشک در رده اشعار برگزیده مرحله کشوری قرار گرفت:
هفتاد و دو خط اشک
نشست روی گونه های تقویم
تاریخ را سیل برد
آسمان خشکید
شب ترین سیاه پوش شهر
فانوس هایش را
هفتاد و دو وادی قبل تر فراموش کرد
و خسته ترین روایت درد
به سرمنزل حسرت رسید
گلدسته ها نالیدند
رازقی ها تشنگی را در کام کشیدند
و نیلی نیلوفرها کبودتر از همیشه
قساوت سیلی ننگین تاریخ را طرح زدند
بر چهره رنجور شهر
و حالا
شهر نفس نفس می زند
در سینه های هزارپاره مردمانش
که در خرابه ترین کنج قلب هاشان
درد عشق را مشق می کنند
و خط میزنند هزاران اشک را
بر چشم خسته ی ثانیه ها
افسوس که هزاران دریا هم
دیگر
نخواهد پیوست
به آن هفتاد و دو خط اشک
ارسال نظر
شعر ⇽ دلتنگ
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۱۴ شهریور ۱۳۹۳
مرور میکنم تو را
دست هایت را
و بوسه های همیشه تازه ات را
خدا روی پنجره ی خانه مان می بارد…
التماس چشم های من و عقربه های سنگی ساعت
هوای مشوش شعرهای سرگردانم
سری به شب میزنم
و اندوه دلتنگی ات را
برای تنهایی ماه زمزمه می کنم
ستاره ها می میرند و زنده می شوند…
روبروی در می نشینم و زانوانم را در آغوش می گیرم
پروانه ها کنج در نشسته اند
قاصدک ها روی پله ها به چشم های من خیره شده اند
گلدسته ها می بالند
بوی تو می آید
پروانه ها قیام می کنند
ارسال نظر
شعر ⇽ نور
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در
پیش می رود دستانم
– از میان هیاکل ناموزون –
نور روی دستانم نماز می خواند
و سر انگشتانم موزون می لرزند
سمت:
تمامیت عشق
ابتدای ادراک نیاز آلود نیلوفرها
انفجار رکوع جوانه ها
ابتدای عروج
و ابتلای صبح به سجده ی باران…
پیش می رود دستانم
نور روی دستانم نماز می خواند
زمان
معکوس
کودکان ثانیه ها متولد نشده می گریند!
ابتدای محض!
حقیقت انسان!
پشت:
دیوارهای سفید شده !
آسمان ِ آبی شده !
آدم های پاک شده !
من ِ من شده !
پیش می رود دستانم
نور روی دستانم نماز می خواند…
ارسال نظر
شعر ⇽ تو را دوست دارم
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در
بر سر پیمان تو
دل به باد داده ام و تن به دشت
بهای داشتن تو
مردن هزاران رازقی تشنه است
کنار رود انکار
وقتی زمان
برای کودکانش مرا تکه تکه میکرد
…
تو را در خون
تو را در درد
تو را در زردترین حادثه هم دوست دارم
حتی اگر
هیچ حافظه ای صبح را به یاد زمین نیاورد
ارسال نظر
شعر ⇽ تنفر
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در
لبریزم از تنفر
بالا می آورم همه شان را
دیگر برایم مهم نیست
پیچ کدام کوچه
آن ها را گم خواهد کرد
کنار همین کوچه می نشینم
دست هایم در دست تو
بودن یا نبودنشان مساله ای نیست!
چشم هایشان دیگر رنگی ندارد
برای منی که حالا
خورشید در چشم هایم نشسته است
ارسال نظر