غربت میان سینه ام می میرد
وقتی تمام شهر به نام تو مرا صدا می زنند…
اینجا… در هوای آسمانی که به رنگ تولد من نیست… دور از پاره های تنم که قلبا و عمیقا دوستشان دارم… دور از کوچه های کودکانگیم… دور از خاطرات سال های نوجوانیم… آنقدر احساس غربت نمیکنم که در موطن خودم غریبم…
گرچه افتخار میکنم ریشه هایم در خاک کویری سرزمینی است که فرشته ها روی زمینش راه میروند…
و راز این پارادوکس عمیق را تنها خودم میدانم و خدایی که فرشته ترین آفریده اش را به من هدیه داد…