امشب از آن شب هاست که پروانه ی خیال آبی من هوای روزهای تولدش کرده است. روزهایی که در پیله ی قلب من محبوس بود… محال است آن روزهای زیبا را فراموش کنم. روزهایی بارانی که بهار امروز زندگی ام را مدیون قطره های شیدایی هستم که روی پنجره ی اتاق آبی ام می باریدند… هر شب و هر شب… هر شب.
من برای این عشق تمام دنیا و دلبستگی هایم را گرو گذاشتم. کودکانه با زندگی ام بازی بزرگترها را کردم. راز بزرگی این بازی عجیب را تنها خودم میدانم و بس. ولی ای کاش بعضی آدم ها قدری پروانه تر بودند…
چه بسیار آدمک ها که سعی کردند بال هایم را بشکنند. آدمک هایی که امروز بهت زده ی شکوفایی این عشق هستند. هر چند هنوز آن ها را نبخشیده ام…
+ خدایا فقط خودم و تو میدانیم من لیاقت این پروانگی را نداشتم اما تو… بخشنده تر از قانون ما آدم ها هستی…