چشمانش را بست
سرانگشتانش را بر پوست نرم احساس کشید
از حوصله تنهایی سر رفت
و پنجره را به آسمان باز کرد
تا صبح برای چشمان سیاه شب
سپیدهای عاشقانه خواند
و صبح
گیسوان خورشید را
به بندهای کفشش گره زد
عاشق شده بود
و سفر عشق
صعود روشن قلب هاییست که
با پرنده ها هم پروازند
.
“سمانه اسحاقی”