باد که شکوفه ها را
به گیسوان تنهایی ام می آویخت
تو آمدی
و چشم های پر از سرگردانی ام
به نگاه آرام تو مستقیم شد
دستم را از جیب اشک درآوردی
و لبخند لبخند، قلبت را
خرج ثانیه هایم کردی
پرستوها خندیدند
و من راه خانه تو را از نسیم پرسیدم
دل را که به تو دادم
مثنوی ترین دلدادگی ها
دیوان قلب هامان را فانوس باران کرد
و شب ترین حادثه ها
روی بدخواهی خود خاموش شد
دست هایم را گرفتی
و خدا عشق نواخت
باران
روی پنجره ی قلب من و تو رقصید
#سمانه_اسحاقی