باران آمد
میان دست های سوخته ام
انگشتانم جوانه زدند
خاکستر اندیشه ام را به باد سپردم
و ورق های خیس تقویمم را.
پروانه ها به خلوتم هجوم آوردند
خدا لبخند زد
و آبی بکر خوشبختی
در ثانیه هایم جوشید
بال هایم را از میخ دیوار برداشتم
روی بخار پنجره نوشتم:
«و خدایی که در این نزدیکیست»…
.
“سمانه اسحاقی”