دلنوشته ⇽چه می شود کرد؟
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۳ خرداد ۱۳۹۴

چه می شود کرد؟ وقتی شعور بعضی آدم ها بجای سر، در زرق و برق های دنیای پوچشان جا مانده است؟ چگونه می توان بود با کسانیکه خنجرهایشان مستقیما تفکرات تو را نشانه میگیرد؟ آدم های کوتاه فکری که بلندی قدشان را به بلندی نظرشان ترجیح میدهند…

آدم هاییکه خدایشان را از خدای تو جدا می کنند و حماقت افکارشان را پشت جسارت زبانشان پنهان می نمایند. غافل از آنکه خودشان و زبانشان و اصلا دنیایشان در چشم تو به قدر پر کاهی ارزش ندارد و شک نکن روزگاری کس دیگری پیدا خواهد شد که همین پر کاه را نیز از دهانشان بگیرد! کاش قدری عینک های ریبنشان(Rayban) را از چشم بر میداشتند تا شاید یک قدم جلوتر از کفش های نایکشان(Nike) را ببینند.

نه جانکم! پول های من اگر از پاروی خودم بالا نرود، از پاروی تو بالا می رود اما من زیبایی را در اصالت و وجود خودم میجویم. شخصیت و شعورم را به ریبن و نایک نمی فروشم…

مارک ترین عقیده از آن من است و آن را به هیچ برند دیگری نمی بازم.

چه می شود کرد با کسانیکه پرنده هایشان به جای پرواز، روی زمین می خزند؟! پرنده ای که اسیر زمین شود، آخرش روزی پرواز را فراموش می کند…

 

پینوشت: این دلنوشته هیچ مخاطب خاصی ندارد.

رونوشت: خودم.

پیوست: شکسته های قلبم…

ارسال نظر
دلنوشته ⇽فراموش نخواهم کرد
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۲۱ دی ۱۳۹۳

parvanegi

امشب از آن شب هاست که پروانه ی خیال آبی من هوای روزهای تولدش کرده است. روزهایی که در پیله ی قلب من محبوس بود… محال است آن روزهای زیبا را فراموش کنم. روزهایی بارانی که بهار امروز زندگی ام را مدیون قطره های شیدایی هستم که روی پنجره ی اتاق آبی ام می باریدند… هر شب و هر شب… هر شب.

من برای این عشق تمام دنیا و دلبستگی هایم را گرو گذاشتم. کودکانه با زندگی ام بازی بزرگترها را کردم. راز بزرگی این بازی عجیب را تنها خودم میدانم و بس. ولی ای کاش بعضی آدم ها قدری پروانه تر بودند…

چه بسیار آدمک ها که سعی کردند بال هایم را بشکنند. آدمک هایی که امروز بهت زده ی شکوفایی این عشق هستند. هر چند هنوز آن ها را نبخشیده ام…

+ خدایا فقط خودم و تو میدانیم من لیاقت این پروانگی را نداشتم اما تو… بخشنده تر از قانون ما آدم ها هستی…

ارسال نظر
دلنوشته ⇽ دوباره دلتنگ!
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۱۴ دی ۱۳۹۳

من دلتنگم! دلتنگ و بیتاب. هوای خانه، نفس ثانیه هایم را می گیرد. هوایی که تو از آن نفس نکشی تا مرز هشدار آلوده است! چشم هایم را از آینه پنهان میکنم. اشک ها از سد دستانم میگذرند. پنجره راز رسوایی دل را به گوش آسمان می رساند. آسمان می بارد…

هر تیک تاک ساعت خبر از دور و دورتر شدن تو می دهند و قلب من که در هر ثانیه می میرد و در ثانیه ی بعدی به امید بازگشت تو زنده می شود. افسوس که حقیقت جاده چیز دیگریست…

و تو _که مهربانی ات طاق آسمان را می شکافد و به دست های مهربان خدا می پیوندد_ نگرانی که مبادا چشم هایم خیس باشند… خبر نداری بهارنارنج من… این رازقی خسته هزاران بار در این ثانیه های دوری ات شکسته است…

_ وقتی برای این دلنوشته به دنبال یک عنوان می گشتم به این نتیجه رسیدم که “دلتنگ” پرتکرارترین عنوان در بین دل نوشته ها و شعرهای من است!

_ شاید تب و تاب این روزها که بگذرد خیلی ها صدایش را در میان هیاهوی روزهای جدید فراموش کنند. اما من هرگز فراموش نخواهم کرد صدای ماندگاری که شب های بسیاری همدم هق هق دلتنگی ها و بیتابی هایم بوده است. صدای “پاشایی” با خاطرات من عجیبن شده است. من هرگز خاطرات روزهای سخت دوری و دلدادگی ام را فراموش نخواهم کرد..

ارسال نظر
دلنوشته ⇽ اقرار
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۶ مهر ۱۳۹۳

rozaneh   چشم بر ندار ازم، می پاشه زندگیم…

اقرار میکنم گرچه دنیا زدگی هایم تمامی ندارد و گرچه با کلاف سردرگم روزها مشغول بافتن زندگی هستم اما تو باید باشی تا بتوانم میان هیاهوی مترسک های پوشالی و آدم های آدمک زده که غربت چشمانشان خنجری همیشگی در دل و احساس من است، گلیم زندگی ام را از آب بیرون بکشم…

اقرار میکنم اگر نباشی هیچ فانوسی در ایوان روشن نمی شود و هیچ صبحی پشت ساعت هایم منتظر نیست…

اقرار میکنم هر جا از تو و یادت غافلم، تو هستی و دست هایم را میگیری. آنوقت من مثل هزارباره های دیگر به یاد غربت جانمازم می افتم و ابراز ندامت میکنم. اما باز هم آدم تر از آنم که دگرباره دست هایت را رها نکنم. هزار بار اگر دست هایم را بگیری باز هم این من هستم که غافل میشوم و دست هایت را رها میکنم…

درکم کن خدا… آدم بودنم را درک کن و کوتاهی هایم را به پای همین آدم بودن بگذار. و باز هم دست هایم را بگیر…

 

ارسال نظر
دلنوشته ⇽ دلتنگ
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۲۹ شهریور ۱۳۹۳

در ژرفای تنگ ترین روزنه های قلبم بیتاب کسی هستم که هوای یک لحظه نبودنش، روح را از تنم میگیرد و شعر را از قلمم… خیال نبودنش به کابوس سیاهی می ماند که سپیدی شعرهایم را از لحظه هایم میگیرد… در را که می بندد دنیا به رویم چشم می بندد… و من میمانم و تنهایی. و یک دنیا بغض  که بیتاب شکستنند…

انگار حکایت سفر کرده بودن تو تمامی ندارد… انگار حکایت دلتنگ بودن من تمامی ندارد… انگار حکایت عاشقی ما تمامی ندارد…

ارسال نظر
دلنوشته ⇽ آقای آسمان
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۱۵ شهریور ۱۳۹۳

emamreza

شب میلاد آقای سرزمین من است و دلم عجیب گرفته… پاره های قلبم با بغض و شادی از صحن حریم امنش با من تماس گرفته اند تا قلب مرا پرنده کنند… تا شاید یادم برود خراسانی ام و در این شب زیبا از آقای سرزمینمان چقدر دورم…

اینجا… میان غربت شهری که گنبدهای فیروزه ای زیبایش هرگز نتوانسته طلای گنبد تو را در ذهن من کمرنگ کند، گاهی به تو که فکر میکنم بیشتر احساس غربت میکنم. اینجا هر وقت آدم ها و مترسک هایش غربت را به لحظه هایم می پاشند قبل از هر کس به یاد تو می افتم. غریب تو نیستی… غریب منم که از کاروان تو دور مانده ام…

غریب منم که آنقدر از خودم دورم که گاهی یادم می رود مسافرم…

غریب سجاده من است که لب طاقچه دنیازدگی ام بیتاب است…

غریب قلب من است که از زلال آسمان دور مانده…

غریب دست های من است که مدت هاست ضریح تو را لمس نکرده اند…

ارسال نظر
آخرین عناوین ارسال شده

کلیه اشعار و متون وبلاگ متعلق به سمانه اسحاقی می باشد و هرگونه کپی برداری یا استفاده از آن بدون ذکر نام شاعر، پیگرد قانونی دارد