در زندگی هر انسان اتفاق هایی هست که اهمیتشون رو فقط خود آدم میتونه درک کنه. اتفاق هایی که عمق شادی یا دردشون رو فقط خودت میفهمی.
این روزها در هوای زندگی من چنین اتفاقی افتاده است. البته از نوع خوبش. یک موفقیت تحصیلی مهم بدست آورده ام که تا پیش از این حتی فکرش را هم نمیکردم بخواهم پا در این عرصه بگذارم. مهم نه از نظر کمیت بلکه به جهت اینکه به یک باره تبدیل به هدف شد. بنابراین کمان اراده را به دست گرفتم. پیشانی سجاده ام را بوسیدم و مثل همیشه با تشویق و همراهی رامین قدم در بیابانی گذاشتم که تا پیش از این حتی فکرش را هم نمیکردم این راه را انتخاب کنم. ماه ها تلاش و امید و ناامیدی و…
و در نهایت خدا شاخه ای از مهر در دستانم نهاد و توانستم با یک تیر دو نشان را بزنم…
و حالا من در آغاز فصل تازه ای از زندگی اجتماعی ام مثل همیشه های این زندگی، شرمنده مظلومیت سجاده ی لب طاقچه ی دنیایم هستم.
شرمنده ی خدایی که اگر هوای ثانیه هایم را نداشت هیچ ساعت خوشی به روزهایم لبخند نمیزد…