شهر از چشم شب چکید
ماه دستش را
روی شانه ستاره گذاشت
و سلانه سلانه
تا غربت پنجره ای رفت
که برای ماهی داخل تنگ
دریا را توصیف میکرد
کنار شمعدانی ها نشست
و آخرین نفس هایش را
در ادراک خسته سجاده
به زمین تسلیم کرد
ابرها از بغض سخت آسمان باریدند
سمانه اسحاقی
.