دلنوشته ⇽ عشق
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۲۵ فروردین ۱۳۹۶

… اصولا عشق زمینی مقوله ی غریب و پیچیده ایست. انسان ها در نسل های مختلف تعاریف متفاوتی از عشق دارند. تعاریفی که برخواسته از گذاشتن نام عشق بر هر میزان از یک احساس است. عشق یعنی… یک روز… یک جای زندگی… “با اطمینان” به این نتیجه برسی یک نفر را آنقدر دوست داری که اگر نباشد قطعا تو هم از زندگی دست خواهی شست!

و باقی حس ها و دلبستگی ها رنگ تعلق است که دست های آدمی بر هر موجودی میتواند بپاشد…

 

“سمانه اسحاقی”

ارسال نظر
دلنوشته ⇽ زمانی برای…
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۱۶ دی ۱۳۹۵

صدای اذان حافظه خسته خانه را با آرامش نوازش میکند…
نور موج وار می آید. و غده های بدخیم ناامیدی از پنجره به کوچه تاریک میگریزند…
دست درازشده آسمان را میگیرم. و قاصدک اشک هایم را به “او” میسپارم…
“حی علی خیرالعمل”… چقدر دنیایم کوچک است که فکر میکردم کارهای مختلف و پردغدغه روزمره ای که دارم مهم و بزرگ هستند…
“حی علی الصلاه”… تمرین کن گاهی هم فقط برای خودت باشی و خدایی که همیشه برای توست…

سمانه اسحاقی

.

.

ارسال نظر
دلنوشته ⇽ برای کسانیکه مرا به رنگ شعرهایم میشناسند
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۱۱ آذر ۱۳۹۵

✅ برای کسانیکه مرا به رنگ شعرهایم میشناسند:

دقیقا نمیدانم از کی قلمم مزین به شعر شد اما از همان ابتدا؛ شعر، زبان دوم من بود. زبان دوم شرح سطرهای اول دنیای من…
از این رو عزیزان بسیاری عادت کرده اند از روی شعرهایم جویای احوالاتم باشند! بخصوص دوستانی که از سال ۸۲ و شروع مجازی نویسی در وبلاگ هایم همراهم بوده اند.

شدت این پیگیری از سوی دوستان به حدی بوده که گاهی با قراردادن یک شعر بارانی در صفحات واقعی و مجازی ام با پیام نگرانی و کنجکاویشان روبرو شده ام. بنابراین تاکنون تا حد امکان سعی کرده ام شعرهای عمومی با حال و هوای گرفته را منتشر نکنم تا ضمن پیشگیری این مورد، از قضاوت اشتباه دیگران در مورد خودم نیز خودداری کنم…

اما مدتیست تصمیم گرفته ام رهاتر باشم و گاهی شرح دنیای انسان های سرشار از احساس دیگر اطرافم را با جوهره درک و احساس خود بر سطرها برقصانم و قدری از کلیشه ی عاشقانه نوشتن شخصی های خودم خارج شوم. گرم یا سرد. وصال یا هجرت و…

بنابراین احساس کردم قبل از هر چیزی باید این موضوع را به اطلاع دنبال کنندگان مهربان شعرهایم برسانم و بگویم از این پس از روی شعرهایم نگران من و دنیای عاشقانه ام نشوید. رازقی های لب طاقچه ی دنیای من همچنان رایحه عشق دارند…
دوستتان دارم…?

سمانه اسحاقی
۹ آذر ۹۵

ارسال نظر
دلنوشته ⇽ مجنون
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۵ مرداد ۱۳۹۵

دیوانه بود و بچه های همسایه او را مسخره میکردند.

هر روز غروب صدای فریاد و فحش هایش از کوچه می آمد که بچه های کوچه را تهدید میکرد.

گاهی بیخودی به زمین و آسمان هم فحش میداد…

پیر بود اما روزها اگر در کوچه او را میدیدم از حوالی اش با ترس دور می شدم.

میدانم دیوانه بود و حالش دست خودش نبود اما بخاطر فحش دادن هایش از او بدم می آمد.

با مادر پیرش در یک خانه ی قدیمی که مثل پینه ای روی چهره ی کوچه متفاوت بود زندگی میکردند. به نظر می آمد تنها بودند و هیچکس سراغی از آن ها نمی گرفت. در خانه همیشه بسته بود. از پنجره ی خانه مان میشد داخل سالن خانه ی آن ها را دید. فرشی مندرس وسط سالن پهن بود و یک پنکه ی سقفی قدیمی که با بی حالی تمام میچرخید و می چرخید و می چرخید.

شنیده بودم شرایط مالی خوبی دارند ولی اهل خرج کردن برای خودش نیست. همین هم باعث شده بود بیشتر از او بدم بیاید! آخر مگر میشود یک نفر وضع مالی اش خوب باشد اما اینقدر به زندگی بی توجه باشد و در چنین خرابه ای زندگی کند؟

دو روز پیش دیدم در خانه ی مرد دیوانه باز است. هر از گاهی آدم هایی به خانه رفت و آمد می کردند. یک لحظه مشکوک شدم شاید کسی فوت کرده. اما اثری از پارچه های سیاه یا گریه و زاری نبود.

به عادت همیشگی خودم که تمایلی به دانستن در مورد زندگی دیگران ندارم، در این خصوص کنجکاوی نکردم.

تا اینکه امروز دیدم در خانه ی مرد دیوانه باز است و چند ساعت بعد یک پارچه کوچک مشکی بر سر در خانه زدند و صدای قرآن…

ظاهرا مادر پیرمرد دیوانه مرده بود…

صدای گریه و زاری اطرافیان نمی آمد. رفت و آمد خاصی هم نبود. تنها صدای ناله ی پیرمرد دیوانه گاهی به گوش میرسید…

خانم همسایه این را که برایم تعریف کرد، گفتم:

– خدا مادرش را بیامرزد. حالا این بیچاره با این شرایطش با چه کسی زندگی خواهد کرد؟

-خودش از پس خودش بر می آید.

-اما به نظر نمی آید.

-او دیوانه ی مادرزادی نیست. روزگاری جوان موفقی بوده. در جوانی اش دختری را دوست داشته و وقتی به او نرسیده است…

نمیدانم چرا تا این را شنیدم چیزی در من فرو ریخت. دست خودم نیست. صحبت از عشق که می شود تمام ارکان وجودم به پیشگاه این احساس مقدس سجده می کنند و ناخودآگاه با هر انسان عاشقی همدردی میکنم…

حالا می توانستم درک کنم چرا آن خانه هیچوقت رنگ تازه شدن نمی گرفت و چرا مادر و پسر انگیزه ای برای این زندگی دو نفره نداشتند…

امروز دلم گرفته است. پیرمرد دیوانه… نه… پیرمرد مجنون از امروز بدون مادرش چگونه در و دیوار این خانه ی بی رمق را تحمل خواهد کرد؟ به خاطرات دلدادگی اش فکر خواهد کرد یا خاطرات سال های سرگشتگی اش در کنار مادر؟ مادری که شاید برای روزهای آب شدن و مجنون شدن فرزندش بخاطر نرسیدن به معشوقش، لحظه ها و سال های سختی را گذرانده است، حالا نیست… و فرزند مجنونش درد دیگری به دردهایش اضافه شد…

از امروز به بچه های کوچه اجازه نخواهم داد او را مسخره کنند…

اجازه نخواهم داد زنگ خانه اش را بزنند و فرار کنند…

از فریادها و فحش هایش ناراحت نخواهم شد…

در کوچه از او فرار نخواهم کرد… “در دل” به او سلام خواهم کرد…

ارسال نظر
دلنوشته ⇽ غربت
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۵

غربت میان سینه ام می میرد

وقتی تمام شهر به نام تو مرا صدا می زنند…

 

اینجا… در هوای آسمانی که به رنگ تولد من نیست… دور از پاره های تنم که قلبا و عمیقا دوستشان دارم… دور از کوچه های کودکانگیم… دور از خاطرات سال های نوجوانیم… آنقدر احساس غربت نمیکنم که در موطن خودم غریبم…

گرچه افتخار میکنم ریشه هایم در خاک کویری سرزمینی است که فرشته ها روی زمینش راه میروند…

و راز این پارادوکس عمیق را تنها خودم میدانم و خدایی که فرشته ترین آفریده اش را به من هدیه داد…

ارسال نظر
دلنوشته ⇽ تحقق یک رویا
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۵

در زندگی هر انسان اتفاق هایی هست که اهمیتشون رو فقط خود آدم میتونه درک کنه. اتفاق هایی که عمق شادی یا دردشون رو فقط خودت میفهمی.

این روزها در هوای زندگی من چنین اتفاقی افتاده است. البته از نوع خوبش. یک موفقیت تحصیلی مهم بدست آورده ام که تا پیش از این حتی فکرش را هم نمیکردم بخواهم پا در این عرصه بگذارم. مهم نه از نظر کمیت بلکه به جهت اینکه به یک باره تبدیل به هدف شد. بنابراین کمان اراده را به دست گرفتم. پیشانی سجاده ام را بوسیدم و مثل همیشه با تشویق و همراهی رامین قدم در بیابانی گذاشتم که تا پیش از این حتی فکرش را هم نمیکردم این راه را انتخاب کنم. ماه ها تلاش و امید و ناامیدی و…

و در نهایت خدا شاخه ای از مهر در دستانم نهاد و توانستم با یک تیر دو نشان را بزنم…

و حالا من در آغاز فصل تازه ای از زندگی اجتماعی ام مثل همیشه های این زندگی، شرمنده مظلومیت سجاده ی لب طاقچه ی دنیایم هستم.

شرمنده ی خدایی که اگر هوای ثانیه هایم را نداشت هیچ ساعت خوشی به روزهایم لبخند نمیزد…

 

ارسال نظر
دلنوشته ⇽ ۱۹ آبان
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۱۹ آبان ۱۳۹۴

دنیا را هم که بگردم و گشتم مثل تویی دیگر نیست. و این بزرگترین افتخار من است که عاشق مردی هستم که از پس سال ها زندگی مشترک و تجربه و حضور در اجتماع هزار رنگ به این نتیجه رسیده ام که دنیا مثل او نیاورده است. مردی که از مردانگی تمام آن را دارد…
بزرگترین افتخار من این است که غروب ۱۹ آبان ۸۴ مسیر قدم هایم از حوالی قدم های تو گذشت و چشم هایم میان قلب تو نشست. هرگز فکرش را هم نمی کردم سال های بهاری آینده ام وام دار آن روز سرد و بی روح پاییزی باشد… اما خدایی هست که مرا بیشتر از آنچه لایق باشم دوست دارد. خدایی که در اوج یخبندان تنهایی، دست های سردم را گرفت و میان دست های تکه ای از آسمان گذاشت…
و حالا ۱۰ سال از آن غروب پاییزی میگذرد و من از حوالی کسی نفس میکشم که هر لحظه با هوای عاشقانه اش به لحظه های من حیاتی دوباره می بخشد. کسی که هنوز که هنوز است در اشک هایش میمیرم و در لبخندهایش زنده می شوم. کسی که هنوز که هنوز است یک ساعت دلتنگی دوری اش، به اندازه ۱ سال از آن سال های سخت دوری و دلدادگی بر من سخت میگذرد…
و من اگر هر ساله در سالروز این حادثه ی روحانی هزاران بار به درگاه خدای مهربانی ها سجده ی شکر بجا نیاورم و دست های تو را نبوسم…

ارسال نظر
دلنوشته ⇽ زخم
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۱۳ شهریور ۱۳۹۴

در زندگی گاهی زخم هایی وجود دارند که گرچه گذر روزها و درمان ها آن ها را التیام بخشیده اند وگرچه خودت هزاربار و هزاربار تصمیم به فراموش کردنشان میگیری اما هرازگاهی حتی در اوج جبران مضروبین! باز هم سر باز میکنند و آنوقت است که همه چیز مثل یک فیلم تکراری دوباره از مقابل چشمانت میگذرد و شاید تنها چیزی که بتواند قدری به روان پریشانت ارامش ببخشد همین جمله ی تکراری “نمیبخشم” باشد… آنوقت است که شاید بتوانی به امید انتقام گیرنده ای که آن بالا هوای شکسته های قلبت را دارد، همه چیز را به خودش بسپاری و دوباره به رویشان لبخند بزنی و کاری نکنی که به عادت پروانگی و اصالت سبزت خدشه ای وارد شود. مثل همیشه… مثل همیشه.

+ در دنیا حسی لذت بخش تر از گذراندن هر لحظه کنار عشق اول و آخرت هست؟…

ارسال نظر
دلنوشته ⇽ در جستجوی حقیقت
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۷ مرداد ۱۳۹۴

سال ها در دنیای رنگ ها و طرح ها و نماها گمشده ی مغروری بودم که حتی در خودم نیز گم شده بودم. فانوس ها و شهرهای زیادی مرا پیدا کردند اما تنها آسمان شهر حقیقت میتوانست کویر تشنه و تبدار مرا سیراب کند. از سرزمین کودکی به برزخ نوجوانی رسیدم. در سرزمین جوانی عشق زمینی را یافتم. بزرگترین نشانه ی شهر حقیقت. اما هنوز تا مقصد اصلی فاصله ی بسیاری بود. فاصله ای که برای رسیدن به آن یک تکه از پازل نقشه کم بود…

این روزها اتفاقاتی در من غوغا کرده اند… حسی یا دستی مرا از خودم بیرون کشیده است. فانوس هایی از دور سوسو میزنند که با تمام فانوس های این سال ها تفاوت دارند… صدایی مرا میخواند که خیلی آشناست. انگار قبلا آن را از همه ی ذرات دنیایم شنیده ام. از اسباب بازی هایم، از دوستانم، از آلبوم هایم، از آرزوهایم، از معشوق زمینی ام، از کتاب هایم، از دفترشعرهایم… صدایی که انگار آخرین و مهمترین حلقه ی زنجیر گمشده های من است…
حقیقتی به نام من… و خدا…
این روزها چون ماهی ای سرگردان، نگران به دریا نرسیدن هستم… این روزها تشنه دانستنم. دنیایم پر شده از کتاب ها و منابعی که نقشه شهر حقیقت را دارند…
این روزها به خودم افتخار میکنم. که تا امروز مسلمان بوده ام! حتی به همان صورت تقلیدی و ارثی! این روزها به خودم افتخار میکنم که خدا مرا آفریده است. خدا خدا که بتوانم شان اشرف مخلوقات بودنم را حفظ کنم…

ارسال نظر
دلنوشته ⇽ دختر بهاری زمستان
ارسال شده توسط سمانه اسحاقی (آسمانه) در ۶ خرداد ۱۳۹۴

روی دیوارهای دنیایش دل را سفید می کشید. هر عابری رد میشد خطی رنگی بر آن می زد. دیوار را خراب کرد. دل را در سینه حبس کرد. چشم های این عابران محرم نیست…

حالا سال هاست همه فکر میکنند دخترک دل ندارد. چشم ندارد. احساس ندارد! خبر ندارند دنیای آن ها محرم پروانگی اش نیست…

حالا سال هاست چشم هایش را بسته است. به روی عشق هایی که به نسیم آلوده اند. به روی اشک هایی که با دل غریبه اند. به روی نیازهایی که با ناز بیگانه اند…

حالا سال هاست ریای رنگ ها را به تن دنیایش زده است تا کسی همرنگ دنیای سفیدش نشود. سفیدی دنیایش لیاقت هر جعبه ی مدادرنگی ای را ندارد…

در دنیای سفید خواهرک زیبای من پروانه ها با کوه ها همدردند. شقایق ها با نجابت لاله ها هم داغند. و نسیم با قاصدک هایی که اگر رفتند، همان بهتر که رفتند!

در دنیای سفید خواهرک من یک دنیا دخترانگی، دامن به دامن، رقص احساس را تمرین میکنند. قلب کوچکش پروانه ترین شعرها را دیوانه می کند. متولد زمستان است اما نگاه بلندش سبزترین بهار را به آلبوم ها پیوند می زند…

|| مخاطب خاص دلنوشته ی بالا: “سعیده”ی مهربانم…

 

 

ارسال نظر
آخرین عناوین ارسال شده

کلیه اشعار و متون وبلاگ متعلق به سمانه اسحاقی می باشد و هرگونه کپی برداری یا استفاده از آن بدون ذکر نام شاعر، پیگرد قانونی دارد